عصر که میشود
دلم بی سبب
بهانه تو رامی گیرد
کاش بودی...
هیچ میدانستی..؟
بودنت
غروب غم انگیزم را
صبح دل انگیز می کرد
راست گفتی سهراب من هم درتردیدم
من دراین عرصه آغشته به بغض
لب خندان دیدم
چشم گریان دیدم
گریه کردم امابارهاخندیدم
رمزبیداری راپشت بیخوابی این ثانیه هافهمیدم
من به دل های زمین مشکوکم
گاهی وقتا
یه نفر فقط یه نفر
باعث میشه که حس کنی
چیزی که تو رو
روی زمین نگه داشته
جاذبه ی زمین نیست
یاد سهراب بخیر...
آن سپهری که تا لحظه ی خاموشی گفت :
تو منو یاد کنی یا نکنی ...
باورت گر بشود یا نشود ...
حرفی نیست اما نفسم میگیرد .....
در هوایی که نفسهای تو نیست ...!
عشق
ادم را به جاهای ناشناخته می برد
مثلا به ایستگاه های متروک
به خلوت زنگ زده ی واگن ها
به شهری که
فقط ان را در خواب دیده
وقتی عاشق شدی
ادامه این شعر را تو خواهی نوشت...
در فنجان خالی میشوم
شبیه عابرانی خسته
مرا قورت میدهی و من
راه قلبت را پیش میگیرم
در قهوه ای که
به رگهایت جاری است!