بی قرارم مثل شاهنامه ای که هرشب صدای گریه سهراب بیدارش میکند
بی قرارم مثل شاهنامه ای که هرشب صدای گریه سهراب بیدارش میکند

بی قرارم مثل شاهنامه ای که هرشب صدای گریه سهراب بیدارش میکند

هیچوقت یادم نمیرود

 هیچوقت یادم نمی رود

اواسط تابستان بود

مثل دیوانه ها بیتاب بودم..

که پاییز بیاید...

چه نقشه ها که برای آمدنش نداشتم...

چه التماسی ها که به شهریور بیچاره نکردم...تا برود... زودتر 

برود...!


 

و حالا؛؛؛

لحظه ای چشم بازکردم،،،

دیدم درست میانه ی پاییز ایستاده ام!

اما هنوز..

نه روی برگهای خشک ودوست داشتنی اش قدم زده ام،

نه باهیچ کسی به هیچ کافه ای رفته ام،

نه شبی سرد ، درباغ خاطره هایم آتشی روشن کرده ام..

حتی کنار پنجره ننشسته ام و چای نخورده ام..

عجیب است...

مگر این همان پاییزی نبود که منتظرش بودم؟؟؟

این حکایت ما آدمهاست..

دیوانه وار در انتظار آمدنِ کسی می مانیم

به دستش که آوردیم

آن قدر ، خیالمان از داشتنش راحت میشود

و آنقدر نادیده اش میگیریم،

تا از دستمان می رود...

ما آدم ها واقعاً عجیبیم...

خیلی عجیب!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.